هرکاری میکنم ولی باز حواسم پرت تو میشه مهربون،
بدون تو موندن ،جنگیدن رو به من یاد داد،جنگیدن واسه ادامه ی زندگی،
بودن بین کسایی که دوسشون داشتی
اما
از نظر من تو دوست داشتنی بودی ک اونا دوست داشتنی میشدن
از خودم و فکرای خودم می ترسم
آخه چطور گلی مثله تو باید زیر خروارها خاک پرپر شه و من با اینهمه بد بودن رو جای پاهات قدم بردارم و از زنده بودنم شاد باشم
نه،نمیتونم درک کنم چرا خاک آرامش گر جسم تو شد، و من اینجا روی بهترین تخت هم که باشم دریغ از اندکی آرامش
هیچکی نمیدونه اما من عاشقت بودم مامان
واسه تمام لحظه های خوشی ک واسم ساختی
اشک میریزم اما این اشکها تسکین داغ فراقت نیست
مادر خوب و مهربون، چقدر پشت درد دوری باید منتظر درمان وصل شد
چقد تنها موند
چقدر باید تو اوج غربت سوخت ....
تا کمی آشنا شد............................................